در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
مترجم : روحی افسر-4 بهمن 1386
![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
"تدهیوز" شاعر، نمایشنامه نویس و نویسنده داستان کوتاه (1930-1998) در یک شهرکوچک کارگری در جنوب یورکشایر بزرگ شد و برای ادامه تحصیل به دانشگاه " پمبروک کمبریج" رفت. در کمبریج بود که با همسر آینده خود "سیلویا پلات" آشنا شد. درزمانی که سیلویاپات شاعرمعروفی نبود،تدهیوز باچاپ اشعارش اوراحمایت می کرداما زندگی زناشویی آنان بامسائل بسیاری همراه بود وسرانجام سیلویا پلات درسال 1963 خودکشی کرد. به گفته " الین فینشتین"که زندگینامه شاعررادرسال 2001 تدوین کرد، آسیب ناشی ازخودکشی پلات هرگز در هیوز بهبودنیافت. تدهیوز که به ملک الشعرای انگلیس معروف بود پس از مرگ اسفبار سیلویاپلات ، به عنوان مردی معروف شد که در خودکشی همسرش نیز مقصر بوده است. دوستی ها و دشمنی های تدهیوز با پلات و جنجال های برانگیخته از خودکشی همسر، شاید سرانجام او را به گوشه ای دنج راند که در آن برای کودکانی در خیال و شاید برای کودک خیالش به قصه نویسی بپردازد. تدهیوزی را که برای نوجوانان می نوشت " روحی افسر" در ایران با ترجمه این گروه از آثارش شناساند. و اینک او، با ترجمه " مجموعه قصه های آفرینش "، ما را با تاکید کودکانه هیوز بر نقش زن در آفرینش، توانایی او در ساختن و ادامه دادن و بازیگوشانه ادامه دادن آشنا می کند. تدهیوز شاعر ، نمایشنامه نویس ، داستان نویس ، عاشق ، سبب ساز مرگ ، " زن کش "... ، این بار در قالب داستان های خلقت و به ویژه در "همبازی" از زن می گوید؛ زن بهانه گیر و بازیگوشی که در پی یافتن همبازی ، جهان را به آفرینش وامی دارد و سوار بر اسبی یال پریش و تندپا، پس از بازیگوشی ها و نازفروشی های فراوان به خانه بر می گردد ، هم آنجا که سیلویا پلات سوار بر اسب دغدغه هایش هرگز بازنگشت ! "کافه مونث" همبازی / نویسنده :تدهیوز / مترجم : روحی افسرزن گفت: «من يه همبازي ميخوام.» مرد ايستاد، چرخيد و به او خيره شد. مرد ایستاده بود، سبد خوراكيهايش روي چوبي بالاي شانهاش، و گُرزش، براي محافظت او در مقابل حيوانات شرور، آويخته از كمربندش، آمادة راه رفتن در تمام روز به دنبال قارچهاي خوشمزه، و عسل، و صدفهاي خوراكي. و کاری که زن ميخواست بکند اين بود كه بازي كند. مرد حرف او را تكرار كرد: «يه همبازي؟ نميتوني يه فرش ديگه ببافي؟ اونا خيلي خوشگلن.» «بيستوهشت تا بافتم. هفتتاهفتتا رو هم انداختيمشون. حالم از فرش به هم ميخوره.» مرد پيشنهاد كرد: «پس ــ يه كوزه درست كن. تو كوزهگر ماهري هستي. من عاشق كوزههاتم.» زن داد زد: «حالم از كوزه به هم ميخوره.» «پس يه سبد بباف.» «اينقد سبد بافتم كه ــ نيگا كن! سرانگشتام رفته. اگه يه بار ديگه اسم سبدو بياري جيغ ميكشم.» زن با حالتي رقتانگيز روي تخت نشست. قلب مرد به درد آمد. پرسيد: «اون موش كوچولو چي شد؟ سرگرمي خوبي بود.» زن فرياد كشيد: «منو گاز ميگرفت، ندیدی؟» مرد |
|||||||||||||||||||||||