صفحه اصلی   

        کلوپ نسوان   

        کافه مونث   

        مشق هفته   

        روزنامه دیواری   

        کتابهای اینترنتی مدرسه    

        صفحه فیس بوک مدرسه   

        کانال یوتیوپ مدرسه   

        همگرایی جنبش زنان در انتخابات   

        لایحه ضد خانواده   

        کمپین یک میلیون امضا   

        8 مارس    

        22 خرداد    

        مبصر کلاس   

        دردسر جنسیت   

        چالش ماه   

        اخبار   

        English    

  اینترنت مدرسه فمینیستی

 

      کافه مونث....  
 

نگاهي به «گرگ ها»ی «وفي»!

فرانك فريد-30 شهریور 1388

مدرسه فمينيستي: داستان کوتاهِ «گرگ ها» از مجموعه‌‌ «در راه ويلا »* نوشته «فریبا وفی» شايد تأويل پذيرترين اثر این مجموعه داستانی باشد. علاوه بر تأويل پذيري كه جذابيت اثر را براي خوانندگان حرفه اي تر دوچندان مي كند، وفي توانسته دو ماجرا را در اين داستان چنان شانه به شانه هم پيش ببرد كه گاه خواننده در تميز آنها دچار شبهه شود: ماجراي كوهنوردي يك زن و مرد به عنوان واقعيت زندگي كنوني زن، و ماجراي ديگر آشنايي همين زن با يك توريست ايتاليايي در سفرش به خارج از كشور است كه خاطره ي آن چون سايه اي آرامش بخش در پي اش روان است؛ خاطره اي كه در سرماي كوه «مي خواست بايستد وخودش را به آن بسپارد. مثل رفتن به پناهگاه گرم ...»

مرد اولي، همسر اوست، اما راوي او را هم، «مرد» مي خواند! شايد مي خواهد بگويد: مرد، مرد است. دليل محكم تر اينكه: مرد در مقام همسر زن، چون غريبه اي است كه نمي تواند روابط چندان نزديكي با او برقرار كند؛ او هم صرفا «مرد» است!

كل ماجرا در كوه شروع، و به پاي آن ختم مي شود. كوهنوردي، مي تواند نمادي از زندگي مشترك باشد. فريبا وفي، صعود و فرود زن و مرد را با جزئياتش بيان مي كند:

مرد «راه كه مي افتاد دغدغه ي رسيدن داشت.» اغلب روانشناسان معتقدند كه هدف براي مردان مهم تر است تا مسير. شايد به همين دليل ازدواج براي مرد رسيدن است، اما براي زن شروع!

مرد اگر هم از مسير لذت ببرد، به هنگام صعود است: «وقت بالا رفتن باانرژي و وراج بود. ... در وصف كوه شعر مي خواند و از پهناوري آسمان به وجد مي آمد.» مردان عاشق صعود هستند. بالا رفتن مرد را به وجد مي آورد. از مفاهيم بالا و پائين، "بالا" را براي مرد برگزيده اند. دستِ بالا را كه مرد مي گيرد، بالطبع دست پائين هم براي زن مي ماند. راه پيشرفت و تعالي پيش روي او گسترده است و آسمان فراخ، سقف بالاي سرش!

زن اما، «هنگام برگشتن انرژي بيشتري داشت. انگار بخش ناراحت كننده و مزاحم وجودش را آن بالا جا مي گذاشت و سبكبال و آسوده، مثل كسي كه ديگر وظيفه ي مهمي ندارد، برمي گشت.» صعود براي زن، سختيهاي خود را دارد و وظايفي كه برعهده اش گذاشته اند به اندازه كافي سنگين و وقت گير هستند كه ديگر لذتي نصيبش نشود. از طرفي، فرصتها و امكانات صعود هم معمولا از او گرفته مي شود. تنها راهِ رسيدن به قله، همراهي با يك مرد است. او هن و هن كنان رو به بالا قدم برمي دارد؛ آن هم نه به تنهايي، بلكه به كمك يك مرد.

اما به هنگام فرود، تازه متوجه مي شود كه مي تواند لذت ببرد. «چشمهايش قدرت بينايي شان را به دست مي آوردند و محيط دور و بر را انگار به جبران كوري هنگام رفتن با ولع بيشتر مي ديدند. به هر بهانه كوچكي مي ايستاد و براي رسيدن عجله اي نداشت.» از هر چيزی شوق زده می شود و صدايي شبيه صداي گرگ خاطره سفرش را براي او تداعي مي كند. اما دير وقت است و شب نزديك، و مرد به او در مورد خطرات كوه، گرگها و مردان غير كوهنوردي كه صدايشان از دور دست به گوش مي رسد، هشدار مي دهد...

زن، دير هنگام و وقتي كه ديگر فرصتي چنداني _ از زندگي يا جواني اش_باقي نمانده است و به پاي ... رسيده است، به خيلي چيزها در مورد خودش و زندگي اش پي مي برد. او تازه مي خواهد زندگي را بچشد و از لذايذ بهره مند شود، اما به قول "سيمون دوبووار": «زمان او محدود است.»!

واژه ي كليدي داستان، «وفاداري» است و داستان هم با هم




    English    فیس بوک     تماس با ما    درباره ما    اخبار    بخش های پیشین سایت    روزنامه دیواری    مبصر کلاس    مشق هفته    ویدئو - گزارش ها    کافه مونث    کتاب های اینترنتی مدرسه    کلوپ نسوان