در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
داستانی از مهشید شریف-21 تیر 1389
![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: داستان «این ها خود من اند!» از مهشید شریف: 1. تا لای در را باز کرد، پایم را وسط دو لنگه در گذاشتم و با کف دستهایم در را به طرف او فشار دادم. یادم نیست چیزی هم گفتم یا نه. می خواستم بگذارد بروم تو. اما نشد. یک دفعه پایم را پس کشیدم و او هم رحم نکرد و در را محکم به رویم بست. مات و مبهوت سرجایم خشک شده بودم. روی سکوی کنار در نشستم. به کوچۀ خلوت نگاهی انداختم. از دیوار کاهگلی روبه رو شاخه های درخت ها بیرون زده بودند. زردآلو های تازه به رنگ نشسته هم در انتهای شاخه ها دیده می شد. چه خوب که حواسم چند لحظه ای پرت شد والا کلافه گی وعصبانیت داشت خفه ام می کرد. بلند شدم دوباره زنگ زدم. صدای تیز ناخوشایند آن در گوشم پیچید. می دانستم پشت در ایستاده. داد زدم در را باز کن، اینطور که نمی شود ادامه داد. صدایم انگار در سکوت کوچه گم شد. هیج جوابی نیامد. به دور و بر نگاهی انداختم جز آن دیوار کاهگی و آجرهای قدیمی دیوار خانۀ مخروبۀ آنها چیز دیگری دیده نمی شد. اولین باری که از خانه و کوچه شان برایم حرف زد، پرسیدم جای امنی است؟ آیدا شانه هایش را بالا انداخت و گفت " آره حتماً". دیگر هیچ وقت هم از خانه اش حرفی نزدیم. با مشتم چند ضربۀ کوچک دیگر به در زدم. – تو بگو چکار کنم؟ برم، بمانم؟ بیا بیرون این مسئله رو با هم تمام کنیم و نهایتاً هم خداحافظی می کنیم دیگه. از این بدتر که نیست ها! لجبازیها و یکدندگی هایش را می شناختم. می دانستم اگر پیله کند به این راحتی ها جان سالم به در نمی بریم. دوباره به در کوبیدم و گفتم – جهنم! اینقدر این جا می شینم تا بیای بیرون. داستان من و تو باید تمام بشه. راستشو بخوای خسته شدم دیگه. فکر می کردم اینقدر سرت می شه وقتی منو پشت درخونه ات ببینی، بفهمی اومدم همه چیزو تمام کنم. جوابی نیامد. درِ آهنیِ رنگ و رو رفتۀ لعنتی انگار جان من را گرفته بود. دلم می خواست لگد بزنم و خرابش بکنم. چاره ای نبود. گرفتم روی سکو آرام نشستم. نمی دانستم چه پیش می آید. دلم می خواست حادثه ای من را از آن سردرگمی نجات می داد. 2. باورم نمی شد چنین روزی پیش من بیاید. از همه جای آسمان باران می بارید و جاده نیمه آسفالتیِ رو به طرف کارگاه هم تقریباً خراب شده بود. کنده چوب به درد نخوری را توی شومینه گذاشته بودم و جلویم هم دفتر و کاغذهایم روی میز کوچکی ولو بودند. دل و دماغ کار کردن نداشتم. فکر کردم سری به کاغذها بزنم و یادداشتهای قدیمی ام را بخوانم. دلم می خواست دیگر آن روزکسالت آور بارانی را با صدای چرق چرق چوبهایی که در شومینه می سوخت و هوای گرمی که بوی چوب سوخته را دور و برم پخش می کرد تحمل کنم و با کاغذهایم خودم را به رویاها بسپارم. صدای تق تقی از دربزرگ کارگاه شنیدم. تا لای پنجره را باز کردم قطره های باران به صورتم کوبید و نمی گداشت ببینم چه کسی در می زند. داد زدم – لطفاً دور بزنید از این در کوچیکه بیایید تو. در را که باز کردم، صورتش پشت چتر سیاهی که از هر طرف آن آب می چکید، پنهان بود. بقیۀ هیکل |
|||||||||||||||||||||||