در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
مهشید شریف-25 مرداد 1389
![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی - زری خميازه ای كشيد وپشت دستش را روی چشمان خود گذاشت. مدتها بود كه بيدار شده بود. اما كرختی تنش اجازه نمی داد، رختخواب را ترك كند. غلتی زد و نفس عميقی كشيد. تن خود را شل و سعی كرد تا دوباره خوابش ببرد. گرمی نور خورشيد، پاورچين پاورچين در آن صبح لطيف، خودش را از لای پردۀ اتاق به درون می كشيد و داشت به صورت زری نزديك می شد. زری ملافه را روی سر خود كشيد. فكر كرد ايكاش پرده را تا انتها كشيده تا نوری از لای آن درز نكند. يكباره از جا جست و در رختخواب نشست. آن نور سمج و در عين حال لطيف و دوست داشتنی هم مانند مابقی زندگی او، كار خودش را می كرد و راه خودش را می رفت. پاهای لخت خود را از تخت پايين انداخت. تنِ از خواب سيراب نشده، روی چارپايه ای در مقابل آينۀ اتاق ولو شد. به تصوير خود نگاه نكرد، فقط چنگی به موهايش زد و خميازه ای كشيد. چند دقيقه بعد وسط آشپزخانه ايستاده بود و طعم قهوۀ خوش بويی را مزه مزه می كرد. پابرهنه بود و سردی كف آشپزخانه انگار كف پاهايش را غلغلك می داد. پاها را در نظم مشخصی از روی زمين بلند می كرد و دوباره زمينشان می گذاشت. زمزمه كنان به اتاق بازگشت، دوباره روی چارپايه نشست و اينبار خواب كاملاً از سرش پريده بود. به چهرۀ خود نگاهی انداخت: – اوه! انگار اين منم! نگاهش را از آينه به سوی ديگری انداخت و از همانجا باز به ديدن تصوير خود بازگشت. فكری با شتاب از ذهن او گذشت. – نمی دانم تو منی يا من تو؟ اصلاً فرقی هم می كند يا نه؟.... حتماً فرق می كند. زری خم شد و جايی برای فنجان خود در ميان عطر و اودكلنِ روی لبۀ شيشه ای جلو آينه، پيدا كرد. جايی هم برای آرنج های خود يافت. چانۀ خود را ميان دو كفِ دست رها شده گذاشت و به عمق چشمان خود خيره شد. ناگهان از جا بلند شد با حركات موزونی كه بيشتر به رقص باله شبيه بود، چرخی در اتاق زد و در برابر تصويری كه حالا در آينه ديده نمی شد، تعظيم كوچكی كرد. با كلماتی كه همچون رقص او موزون و خوش آهنگ و زيبا ادا می شد، گفت: – آه ای شاهزادۀ بخت برگشتۀ من با وجودی كه تظاهر می كنید كه مرا نمی شناسید و مايليد ربطی به هم نداشته باشيم اما قصه ای برايتان تعريف می كنم كه باور كنید اين زيركی كه من و شما، ای شاهزاده ام، نشان می دهيم تا خود را پنهان بداريم، داستان ترسوهاست و الا ما، يك روزی با هم حكايت نمايش آن ژاله هايی كه بر تن باغچه ای كه می لرزيد، را شنيده و به آن خنديده بوديم. با خودمان تكرار كرده بوديم " چه كسی می گويد قطره های باران، باغچه را می ترساند!". شاهزادۀ من شما مغلوب شده ايد، كم كم هم محو می شويد اما بدانيد روزی دوستتان داشتم. زری تكانی خورد نگاهش در عمق نگاه عكس خود در آينه، در حال جستجو بود. با صدای طنزآلودی با خودش تكرار كرد: – از من پنهان می شويد، عيبی ندارد! اما من قصه ای می دانم كه در آن شاهزاده ای بازی زيركانه ای را باخت و مجبور شد از آن ديار برود. سرور من! بگذاريد آن را برايتان بگويم شايد در آن ديار ديگر بكارتان آمد. زری به وجد آمده بود. دور خود چرخيد. باد هم در پيراهن بلندش بدور پاهای او چرخيد و لطافت آن رفتار موزون را صد چندان كرده بود. به مقابل آينه بازگشت و صبورانه خود را نگاه كرد. |
|||||||||||||||||||||||