در همین بخش
|
بخش های پیشین سایت.... مهمان مدرسه.... | ||||||||||||||||||||||
«رازی در کوچهها»، رمان، نوشتهی فریبا وفی / شهرنوش پارسی پور 4 بهمن 1389![]() | |||||||||||||||||||||||
رادیو زمانه: شهرنوش پارسیپور - فریبا وفی نویسندهی قابل تاملی است. دارای سبک نوشتاریای است که کار او را از دیگر نویسندگان ایرانی متمایز میکند. ساده، روشن و شفاف مینویسد. رمانهای او به نام «پرنده من» و «رویای تبت» جوایز ادبی مهمی را به خود اختصاص دادهاند. کتابی که امروز از آن گفت در میان میآوریم «رازی در کوچهها» نام دارد. فریبا وفی در این کتاب، با تکیه بر نثری ساده و شیوا داستانی را به رشتهی نگارش در میآورد که از عمق فقر برمیخیزد. راوی داستان دخترکیست که در خردسالی خود معنای دوستی را درمییابد و مرگ دوست را تجربه میکند. «عبو دارد میمیرد. مثل یک پیرمرد نه، مثل یک تمساح میمیرد. پلکهایش مثل گل خشک سنگین شدهاند. به زحمت بلندشان میکند و نصفه نیمه دنیا را میبیند. مردمکها لیز و برگشتهاند. پیرمرد دیگر نمیتواند به چیزی زل بزند حتی به من. یک روز عبو جوش آورد. میخواست دیده شود و ماهرخ عادت نگاه کردن از سرش افتاده بود. وسط آشپزخانه به پهلو دراز کشیده بود. سرش را گذاشته بود روی بازویش و ول شده بود. پیراهن آجریرنگ گشادی تنش بود. عبو رفت و برگشت. دور و بر ماهرخ پلکید و زل زد به صورتش، به گودی کمرش، به پاهایش. اعضای بدن همگی خاموش بودند و واکنش نشان نمیدادند... عبو بالش آورد. ماهرخ سرش را بلند نکرد. عبو ایستاد بالای سرش، درمانده. بعد خم شد و خودش ا انداخت روی ماهرخ. مثل آدمی که یک دفعه تلپ شود روی یک گونی گنده سیبزمینی و زد. بدجور زد. میزد که از نو تبدیلش کند به یک زن. بیدارش کند. زندهاش کند. نه این که آزارش بدهد. ماهرخ بیدار نشد. مثل زندهها جیغ نکشید. از درد هم ننالید. عبو عقب کشید و پس کلهاش را کوبید به دیوار. انگار کله مال خودش نبود. اصلاً صاحب نداشت. بعد هم طرح یک گریه خشک و بچهگانه روی صورتش نشست.» راوی البته دیگر بزرگ شده است، اما خاطرات آن دوران کودکی که در برگیرندهی مرگ مادر و دوست است چنان در شخصیت او نشست کرده است که گویی همین دیروز این ماجراها از سرش گذشتهاند. شخصیتهای داستان رازی در کوچهها همه سهبعدی خلق شدهاند؛ حتی آنهایی که صحنهی کوتاهی وارد بازی میشوند. چنین به نظر میرسد که بخشی از آنچه نوشته شده است باید تجربهی شخصی نویسنده باشد. فضای کوچه و خیابان و خانه بسیار خوب تصویر شده است. شخصیتهای اصلی داستان را به خوبی لمس کرده است. فریبا وفی باید این زندگی را زندگی کرده باشد. آنچه اما بسیار مهم است حالت تحمل و تسامح نویسنده است. او میداند چرا «عبو» بدخلق است. چرا غلامعلی از آذر بدش میآید و چرا دامنهی این نفرت توام با ترس تا بدین حد گسترده است. راز |
|||||||||||||||||||||||