در همین بخش
|
بخش های پیشین سایت.... مهمان مدرسه.... | ||||||||||||||||||||||
عشق ماندگار/ گفتوگو با لعبت والا 6 بهمن 1389![]() | |||||||||||||||||||||||
دویچه وله (الهه خوشنام): نامش لعبت است و نام فامیلش والا. بامسماترین نامی که تا به حال شنیدهام. همچنان در هشتاد سالگی لعبتی است والا. شصت سالی که شعر میگوید و از عشق میسراید. از نخستین سرودههایش تا به امروز چیزی جز عشق نگفته است. از "رقص یادها" تا " گسست" و سپس "پرواِز خیال" همه عصارهی عشقی است که لعبت هنوز و همچنان بر فراز خیال به سوی آن پرواز میکند. میگوید «در این شصت سال کلام من عوض نشده. نمیدانم این را باید دلیل در جا زدن در کار بدانم یا صداقتم در کلام.» دویچه وله: خانم والا، مفهوم عشقی که شما در شعرهایتان بهکار میبرید، آیا همان عشق میان دو جنس مخالف است؟ لعبت والا: نه… تنها عشق زن و مرد نسبت به هم نیست. عشق به همهچیز، عشق به طبیعت. معشوق اصلی من واقعاً طبیعت است. وقتی دریا را میبینم، وقتی یک درخت پرگل و شکوفه را میبینم… موقع بهار، من عاشقانهتر شعر میگویم. برای اینکه شکوفایی طبیعت من را بههیجان میآورد. یادم میآید، اولین باری که به شیراز رفته بودم و میخواستم به حافظیه، پهلوی حافظ بروم، این راه را که میرفتم، درست احساس عاشقی را داشتم که دارد به دیدار معشوق میرود. یعنی تمام آن هیجان را داشتم. اینها همه عشق است. یا عشق به فرزند، عشق به همسایه، عشق به آن بچهی گرسنهی توی آفریقا، عشق به تمام موجوداتی که روی کرهی خاک هستند. بهنظر من، اینها زندگی را میسازند. بههرحال، مایهی اصلی برای من عشق است. چگونه توانستید شعرهایتان را منتشر کنید، در حالی که یواشکی قایمشان میکردید که مادر نبیند یا خویشاوندان احتمالا نبینند؟ من پدر نداشتم، ولی برادرهایم که هشت سال و شش سال بزرگتر از من بودند، خیلی متعصب بودند. مادرم هم بسیار زن مقتدر و خشنی بود. چون بههرحال باید کار پدر و مادر را با هم انجام میداد و دوتا پسر را سرپرستی میکرد، میبایستی خیلی خشونت بهکار میبرد که بتواند از عهدهی کار بربیاید. آن هم در جهان و سرزمینی که مردسالاری بنیان آن است. طبیعتاً من هم که فرزند کوچک و آخرین فرزند خانواده بودم، در حقیقت توسریخور خانواده بودم. آنموقع همه در قبال من احساس مسئولیت میکردند و فکر میکردند اگر بخواهم کتابهای شعر یا رمان بخوانم، از راه بهدر میشوم. به همین دلیل، زندگی من خیلی محدود بود. این را من بارها در همهی مصاحبهها گفتهام، برای شما هم باز تکرار میکنم که تنها کتابی که غیر از کتابهای درسیام داشتم، جزوهی کوچکی بود به نام "سخنان شیوا" اثر عبدالعظیم خان قریب. این کتاب را من از سر تا ته میخواندم و باز دوباره مرور میکردم. این تنها کتابی بود که در اختیار من بود. ولی من یواشکی شعرهایم را میگفتم و زیر بالشم هم قایم میکردم. زمانی که شاید پانزده یا شانزده ساله بودم، استاد نظام وفا که دو صفحهی وسط مجلهی "تهران مصور" در اختیار او بود، شعری گفته بود و من بهخیال خودم، آمدم به استقبال. بهقول معروف، به اقتفای او رفتم و با همان وزن و قافیه شعر را گفتم. روزی که به دفتر تهرانمصور، برای دیدن برادرم رفته بودم، این شعر را به استاد دادم؛ البته با خجالت و با سرخ و سبز شدن، رفتم و شعر را به او دادم. خیلی زیاد مرا تشویق کرد و توی صفحهی خودش، همانجایی که شعر خود را میگذاشت، شعر مرا |
|||||||||||||||||||||||