در همین بخش
|
کلوپ نسوان.... | ||||||||||||||||||||||
آذر نفیسی، هانا آرنت : جای نگرفتن در بدن خود زرین کورت اوغلو* / ترجمه: آیدین مدرس صدرانی-14 دی 1391![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: تصور کنید در کشوری ساکن هستید که زندگی روزانه از هر جهت به یک میدان نبرد شباهت دارد. هر حرکتتان، حتی شخصیترین و عادیترینشان با ترمهای سیاسی تفسیر شود. اینکه : چطور لباس بپوشید، چطور راه بروید، و خلاصه هرچیزی که تصور میکنید در اختیار خودتان است در تصرّف قدرت سیاسی باشد. بین امر فردی و امر سیاسی هیچ مرزی وجود نداشته باشد. حیاتی که در آن زندگی میکنید بر اساس تصور فردي که خود را فیلسوف/شاه میداند، شکل داده شود. به اسم تولد دوباره شما، هویتتان، گذشتهتان، از میان برداشته شود. به خاطر زندگی کامل و شاد و ممتاز (به صورت اجباری، ایستا و ساکن) ــ که به شما وعدهاش را دادهاند ــ دستور بدهند که باید از زندگی حقیقی و انسانیتان دست بشویید... نه تنها زندگیتان بلکه داستان زندگیتان نیز از اختیار شما خارج شود. برای تصرف یک خاطره، یک لذت، یک کلمه، یک تصویر، یک رنگ و حتی یک خیال که از آنِ شماست، بر زندگیتان دست گذاشته شود. حافظه و قدرت تخیلتان از طرف فیلسوف/شاه ــ که مدعی است بهتر از هر کس دیگری میداند چه چیز برای شما بهتر است ــ گرفته شود. هیچ ایدهای در مورد دورنمای خودتان نداشته باشید و همواره مجبور به دیدن با چشمهای دیگران و شکلدادن خودتان بنا به دید دیگران باشید. در کشوری که حتی نتوان ناجی و جلاد را از هم جدا کرد. بین قربانی شدن و شراکت در جرم نیز هیچ مرز مشخصی وجود نداشته باشد. تصویرتان با تصویر سرپرستتان که شما را با قرار دادن ابژه تصورات و خیالات خود از خودتان تهی میکند، یکی شود و خود به تنهایی حاوی هیچ معنایی نباشید. جریان عادی زندگیتان قربانی حقیقتی یکّه، فراگیر، و تحمیلی شود که هر فردي را مجبور به قرار گرفتن درون آن میکند. با شروع از تعلّقات هر انسان، تمام تفاوتهای موجود با شدت و بیرحمی از میان برداشته شود. بهتصور درآورید در کشوری زندگی میکنید که «زندگی در آن برای شخصيتهاي دیوانهاش شالوده بینظم و منطق یک نویسنده ناشی را به دست دهد»، زیرا که زندگی، عبارت است از «دیدههای یک راوی مطلق و یک سانسورچی تنگنظر که به کاراکترهایش اجازه بروز خودشان را نمیدهد و آنها را بر اساس ایدئولوژی و آرزوهای خودش شکل میدهد». تصور کنید زندگی و هر چه به زندگی مربوط است، نه به خاطر نیازهای حیاتی خودتان بلکه در خیال فیسوف/شاه تان به نشان وفاداری فروکاسته شود. حتي وفاداری به خودتان، اهانت به وطن نامیده شود. دو زن در چنین کشوری اما در دو زمان متفاوت و نیز در دو جغرافیای متفاوت زیستهاند و هر دو با انتخاب وفاداری به خود، مجبور به جلای وطن شدهاند؛ نخست، «هانا آرنت» که در آلمان نازی زیسته، و چنین رژیمی را ( که با استفاده از روشهای مختلف شرطیسازی، خودانگیختگی بالذات، یعنی عمومیترین و اساسیترین نوع بیان را به تمامی از میان بر میدارد) توتالیتاریسم (تمامیتخواهی) معرفی میکند. و «آذر نفیسی» که در ایران بعد از انقلاب، زیسته است جرم بزرگ ذهن توتالیتر را، مجبور کردن تمامی هموطنان به شراکت در جرم در کنار قربانیانش، ب |
|||||||||||||||||||||||