در همین بخش
|
روزنامه دیواری.... | ||||||||||||||||||||||
خالقِ «هستی» نود ساله شد / مدرسه فمینیستی 14 دی 1391![]() | |||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: نوروز امسال که آغاز دهه 90 خورشیدی را کلید زد از همیشه برای من کم جانتر مینمود. انگار چیزی در فضای بهاری ایران گُم بود. این را حتا پیش از آغاز سال نو، احساس کرده بودم به خصوص وقتی که نتوانستم خودم را راضی کنم که لحظهی سال تحویل را به روال گذشتهها در خانه مادرم پای سفره هفتسین باشم و برای همین، کولهبار تلاشها و غم و شادیهای سال گذشته را برداشتم و به در زندان اوین رفتیم هر چند کسانی را که حدس میزدیم ممکن است آنجا باشند را نیافتیم. گودی جلوی زندان اوین را در تنهایی قدم زدم و باخودم فکر کردم باید به مادرم بگویم «دیگر تمام شد / باید برای روزنامه / تسلیتی بفرستیم»(1) اما به یاد آوردم دیگر حتا نمیشود برای یک سایت توقیف شده هم تسلیتی فرستاد؟ ...در گوشم اما کسی نجوا میکرد: «هیچ چیز تمام نمیشود حداقل تا لحظهای که زندگی وجود دارد»... سال گذشته، به بهانه دیدارهای نوروزیمان «دومین نشست همگرایی سبز جنبش زنان» را برگزار کرده بودیم. امسال اما دیدارهای نوروزی برای من از جنم اندوه بود. برخی از آخرین بازماندهها هم به قول معروف به «آن طرف آب» رفته بودند. حتا خانهای که در دیدار نوروزیمان دومین نشست همگرایی سبز را برگزار کرده بودیم دیگر نبود. پارهای دیگر از یارانِ دیدارهای نوروزیام اکنون در زندان و حصر به سر میبردند : «زهرا رهنورد» با آن همه تلاش خستگیناپذیر دو سالهاش در دفاع از حقوق زنان، «فخری محتشمیپور»، با آن همه شورانگیزیاش در سازمان دادن به شبکه خانوادههای زندانیان، «هاله سحابی» با آن تواضع و توکّل و صبوری تحسین برانگیزش، و بالاخره «نسرین ستوده»ی عزیزم با آن همه قانونگرایی و شور مقاومتاش. در اینسو نیز رنج «نرگس محمدی» در فضای کشور موج میزد که در زیر بار سنگین زندگی و مسئولیت نگهداری دوفرزند خردسالش ــ در نبود شریک زندگیاش، تقیرحمانی ــ فاصله بین زندان اوین و خانههای ناامن خود را میپیمود و در آنسو ، رنج تنهایی و حِرمان شوهری جوان و متعهد که هر لحظه در انتظار آمدن همسرش ـ بهاره هدایت ـ به مرحصی نوروزی بود. و بالاخره، غصههای مادران صلح و عزادار در کنار بیمادر بودن کودکان نسرین ستوده، عید نوروز امسال را سراسر تهی و بیمعنی کرده بود... وقتی به دیدار نوروزی خانواده نسرین ستوده رفتیم و همان موقع نسرین از زندان اوین تماس گرفت و حس و حال مهراوه و نیما را میدیدم که با چه شوقی کلمه به کلمه «صدای مادر» را نفس میکشند چطور میتوانستم «صبر و امید» داشته باشم؟ و وقتی توانستم با نسرین از پسِ پشتِ سیمهای زمخت تلفن زندان اوین چند جملهای صحبت کنم، به جز اشک و لکنت زبان، چه میتوانستم به او هدیه کنم؟ اشکهایی که بی |
|||||||||||||||||||||||