در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
مرتضی مردیها-14 دی 1391
![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: دکتر مرتضی مردیها، نویسنده، استاد فلسفه و علوم سیاسی، دارای تالیفات و ترجمه های بسیاری در حوزه علوم سیاسی و فلسفه است؛ از جمله «فایده گرایی» (1388)، «مبانی نقد فکر سیاسی» (1386)، «فضیلت عدم قطعیت در علم شناخت اجتماع» (1386)، «در دفاع از سیاست: لیبرال دموکراسی مقتدر» (1386)؛ دفاع از عقلانیت (1378) «امنیت در اغما: نگاهی به جلوههای سوررئالیسم سیاسی در ایران» (1379) و... نیز آثاری از «پیر بوردیو»، «جان استوارت میل»، «الن تورن» و... ترجمه کرده است. مردیها به همراه همسرش، محبوبه پاک نیا، اخیرا کتابی در حوزه مسائل زنان منتشر کرده است با نام «سیطره جنس» که چاپ اول آن در سال 1388 توسط نشر نی منتشر شد. مرتضی مردیها و محبوبه پاک نیا در کتاب «سیطره جنس» تلاش کرده اند تا در پروسه کندوکاو و شناخت مکاتب فلسفی که طی دو قرن اخیر اندیشه فمینیستی از آنان سیراب شده (مانند لیبرالیسم، رمانتیسم، اگزیستانسیالیسم، و...) به مبانی ماندگاری گرایشهای مختلف فمینیستی متناسب با استحکام این مکاتب بپردازند. دکتر مردیها رمانی نیز در سال 1379 منتشر کرده است با نام «شعله های آب». برخی داستان های کوتاه هم از او منتشر شده است. در زیر داستان کوتاهی از وی با عنوان «سوک سودابه» می خوانید: پیشکشِ سودابه رستم در حالی که اندوه او را در خود میفشرد، دالان کاخ کاووسی را که بیرونی به اندرونی راه میداد، میپیمود. پنجههایش بر دست-گاهِ شمشیری لخت گره بود که درخشِ آن بازتاب فانوسهای فروزان بود. دیوارها با همة بلندی و دهلیزها با همة گشادگی در برابر پهنا و بلندای این پهلوان به چشم نمیآمد. راه که میرفت حرکت درجای شانهها و رفت و آمد دستهایش که کرختیای سترگ داشت، بر شیراندامی او میافزود. هیچ دلی را چندان توان نه که نزدیک شدن او را با کوبشِ بیشتر خود خبر ندهد و نه هیچ رخساری با رنگ کمتر. برابرِ این آمیزة خشم و نیرو، ترس خود پردلیِ بزرگی مینمود؛ این که باشی و بمانی و بترسی و چنان کالبد تهی نکنی که دُور به ترس نرسد. خردهخشهای شمشیر او به تنهائی بس بود تا همچون چوبخطی، یادگار بزرگانی را یاد آورد که با برشی از آن، بلند آرزوهایشان در آنی با تَرّیِ خون به ترکهای خاک فرو شده بود. رستم که پناه پادشاهان بود اینک پس از راندنِ سخنانی که بهروشنی خوارداشت شاه بود، او را دشنام داده، میرفت که همسرش، پرستارِ پریوشِ او را به جزایِ بزهِ کارسازی در مرگِ شاهزاده پادافره دهد. پهلوان به کین کمر بسته بود. نه آیا شهریار نگونسار را او پروردگار بود و خداوندگار؟ نه آیا امیدش همه اینکه چنین شاهزادی از او مانَد یادگار؟ پس خونخواهیاش سزاوار مینمود. دمی پیش به کاووس گفته بود که بستهدلیاش به یک ناپارسازن، شایستگیِ بر سر داشتنِ افسرِ خسروی را از او ستانده است، اما نه چندان روشن که چرا تاج از سرش نگرفته یا او را نکشته بود. شاید چون چنین میانگاشت که "نبُرّد سرِ تاجداران کسی". مگر این که فرّة ایزدیشان از میان رفته باشد. همه چیز گواهی میداد گویا که رفته است، اما انگاری که کاووس تبهکار ردة دوم بود، یا هم این که آئیننامة رستم کوتاه آمدن با او را ارج مینهاد. نگاه تهمتن نشان میداد که نیروئی استوار دارد و از این اندیشهناکیها در اندرونِ او نشانی نیست. او را ردّی از لرزش در پندا |
|||||||||||||||||||||||