در همین بخش
|
مشق هفته.... | ||||||||||||||||||||||
8 مارس، دستبندهای سبز شرمنده و نهنگ های استرالیایی / رویا صحرایی 14 دی 1391![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: متن زیر، نوشته رویا صحرایی است که به مناسبت 8 مارس، روز جهانی زن به نگارش در آمده است: 6 مارس، اندونزی، جاوا ساعت 2بعد از ظهر دوستان عزیز سلام دستتان درد نکند که این ایمیل گروه ها را درست کردید و کار ما را برای تماس راحت کردید... دوستان نمی دانم چرا اینقدر نگرانم، سحر می گوید: این نگرانی نیست، این هیجان است، اما به نظرم چشمهای خودش هم پر از نگرانی است، تازه فهمیدم او خودش هم مثل من «آب ترس» است اما به روی خودش نمی آورد! طبق معمول شوخی اش گل کرده و مرتب می گوید "آخه مگه نهنگهای اینجا بدبختیشون گرفته ماها رو بخورند!! هر اتفاقی بیفتد دوستانمان در ایران و سراسر دنیا کمپین راه می اندازند و پشت سر هم بیانیه صادر می کنند و خلاصه آبرویشان را توی دنیا می برند". باورش این است که راهی شدن ما در شب هشت مارس را باید به فال نیک گرفت. پیغام داده که به شما بگویم که سالهاست که در این ایام همه مدل دل به دریا زدن را تجربه کرده بود به جز اینکه سوار کشتی راستکی بشود و از نهنگ واقعی بترسد. قرار گذاشته است که مثل هنر پیشه فیلم تایتانیک برود روی دماغه کشتی بایستد و پلاکاردی به دست بگیرد که روی آن نوشته شده "زندگی در دنیای برابر برای همه موجودات روی کره زمین لذت بخش تر است، نهنگهای عزیز به جای اینکه ما را میل بفرمایید کمی واقع بین باشید و به جمع برابری خواهان بپیوندید". ماهان تمام این مدت از من می پرسد "مامان اگه بریم استرالیا دیگه شب نمی تونند بریزند توی خونه و تو رو با خودشون ببرند؟؟ مامان اونجا بابا دیگه نمی تونه منو از تو بگیره؟" این چند وقت همه اش خوابهای عجیب و غریب می بینم! دیشب خواب دیدم انگار همه دوباره در کتابخانه صدیقه دولت آبادی جمع شده ایم. مثل چند سال پیش! خانم حجازی با آن زبان شیرینش داشت سخنرانی می کرد و همه می خندیدیم. منصوره گزارش زحمتهایی که برای کتابخانه کشیده شده بود را می خواند. نوشین طبق معمول همیشه سعی میکند خستگی ماه ها زحمت و شب نخوابی توی صورتش را با لبخندی پنهان کند و مراقب همه چیز باشد. چند تا از بچه های جوان انگار توی اتاق کامپیوتر کنار پروین بودند و داشتند مرتب خبرهای هشت مارس را روی سایتهای زنان می بردند. هما داشت شیرینی به همه تعارف می کرد و طلعت با نگرانی می پائید که چیزی کم نیاد و |
|||||||||||||||||||||||