در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
شعری از الهه رهرونیا-14 دی 1391
![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: شعر «تولد» سروده الهه رهرونیا را در زیر می خوانید: فرار را از من بدُزد مرا بردار و به گوشهایت بیاویز و در مرکزِ خانه ای که دور تا دور آن اجاق روشن است، اِسکان بده نگاهِ من به سفیدی سقف گیر کرده است و گلوله ای برفی مدام از آن بالا تهدیدم میکند چشمهایم را با نگاهت بپوشان با اجاق، با کلاهی بوقی، و کیکی برای تولّد من به تولّد محتاجم به اعدامِ کدام و کجا، و مرگِ علایم ِسوال و گریه ای طولانی به دِرازای فرار و سرزمینی خیلی خیلی دور از دست هایی معتاد به درز پنجره و انتظارِ اتفاقی که رفتن را بخنداند و انقباض و بُهت. من از انقباض بیزارم از کمین و انبار اسلحه و از تمام پیش فرض های وحشت بیزارم و از مردانِ چادر به سر و شوالیه های روضه خان و ازبرقِ رفتن که در نهاد چشمهایم روشن است من بیماری زیر زمینی ام که ناله های درونی ام هسته ی زمین را آبکش کرده است شبیه پنیری سوراخ سوراخ و تُرد زیر پایم پوکِ سقوط است پنجره بسته نمیشود از ترس از وقتی که هوا به هویّتش هشدارِ رُسوخ داد و پنجره ای ترَک خورده شدم که چهارچوبی عظیم عظمت را در من تزریق میکند هر روز روزی سه بار عظمت ذرّه ذرّه در عَضُله و رگهایم اوج میگیرد، می خوابد و خستگی را لابلای ترکهایم تبخیر میکند راه میافتم روی چاله های افق و میخوانم همسانِ مسیح که بر سطح آب میایستاد و گدایان را به ماهیِ آزاد و مُردگان را به نفس های مجّانی مهمان میکرد و زندگی. باید پیدا کنم و دستهایم نباید بیکار بمانند مثل دست های خالیِ گلدسته که قرن هاست گولِ آسمان را خورده است و خنده را در گریه ی زنانِ سیاه پوش جستجو میکند باید مُرور کنم لحظه های زیادی جا مانده اند کنار دروازه ها، دروازه ها و راه های گریز از انقباض دستهایم نباید بیکار بمانند و پاهایم که به قدر کافی کوچکند باید که آمده ی دیدار با کفش بلورین باشند فرار را از من بدزد الهه رهرونیا 12March 2012 |
|||||||||||||||||||||||