در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
مریم صیامی نمین-29 فروردین 1393
![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: تمام راهو دویده بودم تا بتونم همزمان با مجید به خونه برسم. مدرسه مجید به خونمون نزدیکتر بود و من مجبور بودم برای سر وقت رسیدن عجله کنم، توی راه چند بار خودکار و خط کشم از بالای کیفم، از اون قسمت زیر درش، افتاد بیرون و من مجبور شدم برگردم و برشون دارم. هول می زدم که نکنه دیر برسم و مجید قلکمونو شکسته باشه. بالاخره با صورتی سرخ و گردنی خیس از عرق به خونه رسیدم. مجید داشت کفشاشو در میآورد.
با خوشحالی گفتم: «همه راهو دویدم».
قلک رو تو دستمال پیچید و کوبید به لب باغچه. پولها از لای پارچه ریخت بیرون، با عجله جمعشون کردیم و اومدیم تو اتاق.
همه پولهامون شد پنجاه و چهار تومن و پنج زار... یعنی پنج تومن و پنج زار کم داشتیم.
مجید پولها رو به ترتیب جدا کرد: دوتومنیها جدا، یک تومنی ها جدا، پنج زاریها جدا، دو زاریها.... این بار شد، پنجاه چهار تومن تمام...
دوباره و سه باره و چند باره همان پنجاه و چهارتومن و پنج زار درست بود و ما پنج تومن و پنج زار کم داشتیم.
یه کم که فکر کردیم، دیدیم توجیه حاجی بابا به این راحتی ها نیست، هزار تا سوال و جواب و برای چی می خواین؟ و چرا از باباتون نمی گیرین، یه چیزی بخرین به اندازه پولتان و... از خیرش گذشتیم.
مجید همیشه یک فکر بکر داشت: "از اسباب بازیها و وسایل خودمون" با خوشحالی بلند شدیم، از هر گوشهای یه تکه از اسباب بازیهامونو پیدا می کردیم و توی یک سبد می ریختیم: استکان و نعلبکی نارنجی، یه مداد تراش عروسکی، یه پاکن عطری، یه کتاب داستان از سری کتابهای طلایی، یه یویو راهراه، یه جفت کفش عروسک، یه توپ هفت رنگ، چند تا تیله رنگی.... و کلی چیزای ریز و درشت دیگه. با صدای پای مامان، سبد رو با عجله هل دادیم زیر تخت و رو تختی رو کشیدیم روی دسته سبد که بیرون مونده بود.
من گفتم: "هیچ چی داریم تیله بازی میکنیم.» مامان گفت: «پس کو تیلههاتون؟!...» مجید فورا گفت: «این خانم بازی بلد نیس که، همش قهر می کنه، منم تیلههامو جمع کردم...» مامان نگاهی به هردومون کرد و گفت: «پاشین دستاتونو بشورین می خوایم شام بخورین.» مامان که رفت بیرون نفس راحتی کشیدیم و باهم زدیم زیر خنده. جمعه از صبح زود پاشدیم و مشغول درست کردن شانسی شدیم. روی هر کدوم از اسباب بازیها و وسایل یه تیکه کاغذ که روش یک شماره نوشته بودیم، چسبوندیم و روی کاغذهای کوچیک مربع شکلی که بریده بودیم، دوباره همه اون عددها رو نوشتیم. روی هر تیکه کاغذ یه عدد. کاغذهارو چهار تا کردیم و توی یک کاسه کوچیک گل سرخی ریختیم. مجید روی یه کاغد سفید که از دفتر نقاشی من کنده بود، با یه خط کج و کوله نوشت: "شانــسـی" بعدم رفت و دومینویی که دایی احمد براش از مشهد سوغاتی آورده بود رو آورد و گذاشت کنار بقیه جایزه ها و عدد 25 رو هم چسبوند روش.
|
|||||||||||||||||||||||