در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
تجربه های زنانه (13): ملاقات مایک با دایکز ترجمه فرانک فرید-6 شهریور 1393![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، سیزدهمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به فارسی برگردانده شده است. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری[1] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از این روایت ها به قلم «جودیت کی. ویدرو» است. دوازده روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[2]، «نقاش شهر»[3]، «دستشویی از آنِ ما»[4]، «دوچرخه سوار بینوا»[5]، «موعظه های مجرم»[6]، «پرش به سوی آلپ»[7] و «لغو مینی ژوپ در نه روز»[8]، «می توانی قوانین را به چالش بکشی»[9]، «غوز بالا غوز»[10]، «شب نجات مامان، یا شب از دست رفتن کودکی ام»[11]، «دل و جرات دادن در آخر راه»[12] و «رو کم کنی در مدرسه»[13] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و سیزدهمین روایت از این مجموعه را در زیر می خوانید: تازه شام مان را تمام کرده بودیم که اولین زنگش را زد. خواهر کوچکترم بود. او معمولا درباره زندگی خصوصیاش به ما چیزی نمیگفت، اما آنشب با لحنی نجواگونه از ما کمک میخواست. قبل از اینکه حرفش را تمام کند، صدای دوست پسرش، «مایک» را شنیدم که ازش میخواست گوشی را بگذارد. بعد از تلفنش، من و «سو» در مورد اینکه به آپارتمان او برویم و یا فعلا منتظر بمانیم، با هم گفت وگو کردیم. مایک مشکل اعتیاد به الکل داشت و مثل بسیاری از افراد با مشکل مشابه، وقتی مقدار کافی از الکل، ترس او را از بین میبُرد، بدرفتاری میکرد. تا اینکه تلفن دوباره زنگ خورد. صدا ضعیفتر از قبل بود: نه از ترس اینکه مایک بشنود، بلکه به این خاطر که مایک میخواسته خفهاش کند و تارهای صوتیاش آسیب دیده بود. صدای گریه سه بچه کوچک او از پشت تلفن میآمد. گفتم: «یک چیزهایی پشت درِخانه بگذار تا مایک نتونه دوباره بیاد تو. ما داریم میآییم.» من و سو به خانهاش رفتیم و دیدیم خانه بهم ریخته. خانه «سیس» را که همیشه تمیز و مرتب بود، انگار توفانی شدید زیر و رو کرده بود. تا پرسیدم: «بچهها کجا هستند؟» سه تا سر کوچولو از پشت کاناپه واژگون پیدایشان شد. آنها آن پشت قایم شده بودند. – سلام خاله جودی. سلام خاله سو. نفس راحتی که آنها کشیدند، خشم ما را شعلهور کرد. دیگه جوش آورده بودم. پرسیدم: «مایک کجاست؟ این قضیه دیگه زیادی طول کشیده.» سو جواب داد: «حتماً تو یکی از بارها.» سرمان را تکان دادیم و بهش یک راکت بیسبال دادیم که اگر او برگشت بتواند از خودش دفاع کند. من و سو شروع به گشتن در پارکینگ بارهای اطراف کردیم. داشتیم راههایی را بررسی میکردیم که بشود جلو مایک را گرفت و به این دیوانگیهای او خاتمه داد. اما میدانستیم که آدم الکلی به سختی میتواند منطقی باشد. به این نتیجه رسیدیم که باید خودمان را برای هر پیشامدی آماده کنیم. به عنوان نسلی بار آمده از الکلیها میدانستیم که خشونت، تنها یک چشمه از اثرات لیکور است. در پارکینگ بار بعدی، چشم مان به وانت مایک افتاد. آدرنالین شروع به ترشح از همه غدد من کرده بود. داشتیم بحث میکردیم که چگونه وانت او را از کار بیندازیم که نتواند قبل از اینکه باهاش حرف بزنیم، از آنجا برود. اولش گفتیم که درپوش دلکوی ماشین را برداریم. اما این کار عملی نبود. او کاپوت ماشین را قفل و زنجیر کرده بود. (خوب، این چ |
|||||||||||||||||||||||