در همین بخش
|
کلوپ نسوان.... | ||||||||||||||||||||||
خوشیکُشهای فمینیستی (و دیگر سوژههای خودسر) سارا احمد / ترجمه حمید پرنیان-20 شهریور 1393![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: مطلب حاضر* ترجمه مطلبی است از سارا احمد که نویسنده آنرا به خوشی کش های فمینیست، پیشکش[۱] کرده است: بهدشواری میتوانید به یاد آورید که از چه زمانی فمینیست شدید، چرا که دشوار میتوان زمانی را به یاد آورد که اینگونه احساس نمیکردید. ممکن است همیشه همینجور بودهاید؟ ممکن است درست از همان ابتدا فمینیست بودهاید؟ داستانِ فمینیست [بودن یا شدن] میتواند یک شروع باشد. اگر بخواهیم توضیح دهیم که فمینیسم چهطور تبدیل به ابژهی احساس شد یا چهطور آن را بهعنوان راهی برای پرداختن به جهان و برای معنادارکردنِ ارتباطمان با جهان ساختیم و در آن سرمایهگذاری [احساسی و زیستی] کردیم، شاید بتوان پیچیدگیِ فمینیسم را اینگونه حل کرد که آن را فضایی برای فعالگری بدانیم. «فمینیسم» از چه زمانی تبدیل به واژهای شد که نهتنها با شما، که از جانبِ شما نیز حرف میزد، که از هستیِ شما یا از جانبِ شما با هستی حرف میزد؟ ما چهطور با گردآمدن در اطرافِ این واژه، گرد هم آمدیم و با توسلکردن به این واژه، به یکدیگر توسل کردیم؟ چنگزدن به «فمینیسم»، جنگیدن به نامِ «فمینیسم»، تجربهکردنِ پستی و بلندیِ آن، آمدنها و رفتنهای آن، تجربهکردنِ پستیها و بلندیهای فردفردِ خودمان، آمدنها و رفتنهای فردفردِ خودمان، چه معنایی میداد و میدهد؟ داستان [شخصی] من چیست؟ من هم مثل شما، داستانهای زیادی دارم. یک راه برای گفتنِ داستانِ فمینیستیام این است که از میز شروع کنم. دورِ میز، خانوادهای گرد هم آمدهاند. ما همیشه در جای خودمان مینشینیم: پدر در انتهای میز، من در انتهای دیگر، دو خواهرم در یک سمت، و مادرم در سمتی دیگر. ما همیشه به همین ترتیب مینشینیم، انگار سعی میکنیم تا چیزی به غیر از جا[ی نشستن]مان را محفوظ نگه داریم. بله، خاطرهی کودکی را. و همچنین خاطرهی تجربهی هرروزه را، همان تجربهای که به معنای دقیقِ کلمه هر روز روی میدهد. یک هرروزهی شدید: پدرم پرسشهایی طرح میکند، من و خواهرانام پاسخ میدهیم، مادرم نیز غالبا خاموش است. این شدت چه هنگامی تبدیل به تَنِش میشود؟ از میز شروع کنیم. دورِ این میز، خانوادهی من گرد هم میآیند، مکالمههای مودبانهای میکنند و مسالههای خاصی فقط میتوانند طرح شوند. کسی چیزی میگوید که تو فکر میکنی مسالهدار است. عصبی میشوی؛ فضا عصبی میشود. چهقدر سخت است که بخواهی تفاوت تو و آن را بیان کنی! تو احتمالا با احتیاط و دقت جواب میدهی. میگویی به چه دلیل فکر میکنی که آنچه آنها گفتهاند مسالهدار است. حتی اگر بهآرامی نیز حرف بزنی، باز هم حس «کُفریشدن» بهات دست میدهد و با نومیدی میفهمی که کسی دارد تو را وادار به حرفزدن میکند. تو با بلند سخنگفتن یا ابراز نظرت، وضعیت را آشفته میکنی. اینکه سخنِ او را مشکلدار دانستهای یعنی تو مشکل ایجاد کردهای. تو همان مشکلی میشوی که خودت ایجادش کردهای. وقتی موردِ رد و تکذیب قرار میگیری، آن نگاههایی که میتوانند ملامتات کنند، ملامتات میکنند. تجربهی بیگانهشدن میتواند یک دنیا را از هم بپاشد. خانوادهی تو گردِ میز نشستهاند؛ قرار است این نشستنها مناسبتهای شادی باشند. ما سخت تلاش میکنیم تا این م |
|||||||||||||||||||||||