در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
مریم صیامی نمین-28 شهریور 1393
![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: اتوبوس داره راه میوفته، با دست محکم به در عقبش می کوبم، راننده متوجه میشه و نگه می داره، سوار میشم و روی یه صندلی خالی می شینم. نفس نفس می زنم، کلی دنبال اتوبوس دویدم، فک کنم بازم دیر برسم. نفسم جا نیومده، تو ایستگاه بعدی خانم مسنی سوار میشه، یه نگا به دوروبرم میندازم، همه صندلیها پرن، بلند میشم و جامو میدم بهش. – خیر از جوونیت ببینی مادر... از خونه که میومدم بیرون گفت: «نمیمیری هم که از شرت خلاص شم!» دیشب امید باز پیله کرده بود که: چرا برام یه کفش ورزشی نمی خری؟ این دیگه کوچیک شده، پدر پامو در میاره زنگ ورزش. آرزو نذاشت حرف اون تموم بشه گفت: اگه قرار باشه چیزی بخرن، اول باید برا من یک کیف بخرن، این کیفه سوراخه وسایلم از توش میفته... سر کوچه، رئوف رو میبینم، دستهاش پره و سخت راه میره، درو براش باز می کنم و دو تا از نایلونا رو ازش می گیرم،«سلامت باشی». از در که میومدم بیرون گفت: «نمیمیری هم از دستت خلاص شم». «برای حاج خانم خرید کردم امشب مهمانی داره، بچه هایش می آیند برای دستبوسی، یک مکتوب از قندهار اومده به دستم، برایم می خوانی؟» نایلونها را دست به دست می کنه و دست در جیب کت رنگ و رو رفته ی تنش می کنه، قبل از این که نامه را دربیاره، می گم: باشه بعد از کار؛ میگه نسیان نشود؛ میگم نه خیالت راحت. طبقه دوم آسانسور می ایسته و رئوف کیسه هارو از دستم می گیره و با لهجه افغانی چیزی میگه که نمی فهمم. می بینه با تعجب نگاش می کنم میگه «پیر شوی». خندم می گیره، انگار همه امروز می خوان دعای حسن بی اثر بشه... رئوف از وقتی که من اومدم اینجا سرایدار بوده؛ اومده ایران کار کنه تا برای عروسی پسر و دختراش پول جمع کنه، هر دو هفته یه بار یه نامه براش می رسه که بیشتر از هر چیز درخواست پوله و کم و بیش از حال زن و بچه اش با خبر می شه... آسانسور طبقه هفتم می ایسته. چشمم که به پروانه خانم میافته، حساب دستم میآد، کیفمو آویزون میکنم و مشغول می شم، سعی می کنم بهانه دستش ندم، از اتاق بچه ها شروع میکنم، اسباب بازیا را تو سبد می ریزم، تختاشونو مرتب می کنم، لباسا رو از رو صندلی برمی دارم و... «زیر سرش بلند شده، واسه من آدم شده، یادش رفته یه دست کت شلوار بیشتر نداش»، می زنه زیر گریه... کارم این جا تموم شده، جارو رو خاموش می کنم، میخوام برم بیرون و هال رو جارو بزنم، می ترسم عصبانی شه، دوس نداره وقتی با تلفن حرف می زنه کسی دوروبرش باشه. اتاق خوابشو مرتب می کنم که چشمم به عکس کنار تخت می افته: عروس، باریک و بلنده با چشای عسلی، صورت کشیده و گونههای برجسته، گردن بلند با یه گلوبند قشنگ، داماد اما، سیاه و لاغر و زشت. اولین بار که این عکسو دیدم، باورم نمی شد که پروانه خانم و شوهرش باشن. وقتی دید به عکس خیره شدم گفت: «می بینی چی بودم؟» یه آهی کشید که دلم براش کباب شد. پروانه خانم زن توداریه، مخصوصا دوس نداره با کارگر جماعت هم کلام شه، برعکس مادرش ماشالاش باشه تا دلت بخواد حرف می زنه فرقی هم نداره که با کی، یا از چی، فقط یه بند می گه. یه بار که خانم نبود و من و مادرش ت |
|||||||||||||||||||||||