در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
تجربه های زنانه (14): دستتو بکش! ترجمه فرانک فرید-7 مهر 1393![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، چهاردهمین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر، مترجم و فعال حقوق زنان، به فارسی برگردانده شده است. مجموعه «تجربه های زنانه» را فرانک فرید از کتابی که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری[1] و به چاپ رسانده، انتخاب و ترجمه کرده است. ماجرای زیر یکی از این روایت ها به قلم «بابی آسوبل» است. سیزده روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[2]، «نقاش شهر»[3]، «دستشویی از آنِ ما»[4]، «دوچرخه سوار بینوا»[5]، «موعظه های مجرم»[6]، «پرش به سوی آلپ»[7] و «لغو مینی ژوپ در نه روز»[8]، «می توانی قوانین را به چالش بکشی»[9]، «غوز بالا غوز»[10]، «شب نجات مامان، یا شب از دست رفتن کودکی ام»[11]، «دل و جرات دادن در آخر راه»[12]، «رو کم کنی در مدرسه»[13] و «ملاقات مایک با دایکز»[14] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و چهاردهمین روایت از این مجموعه را در زیر می خوانید: دو ماجرا برای گفتن دارم: یکی مربوط است به دوران نوجوانی من و یکی به دوران بزرگسالیام. اما هردوی آنها درونمایهی مشترکی دارند: من زنی هستم که مسائل را به دست خودم راست و ریست میکنم! معنی نیویورک دهه پنجاه برای یک دختر این بود که او میبایست متروهای پر ازدحام را تحمل میکرد و همینطور مردانی را که در واگن ها تنه میزدند یا خودشان را به او میچسباندند. ممکن بود یک دست بیگانه دراز شود و جاهایی از بدن تو را لمس کند، اتفاقی که هر روز در راه مدرسه هم میافتاد. نه تنها جوان و خام بودم و از اعتماد به نفس کافی برخوردار نبودم، بلکه از ماهیت اینکار هم درک درستی نداشتم. نمیدانستم این اتفاق ها ناشی از تکان های قطار هستند یا عمدی در کار است. یک روز - اگرچه، نه در مترو - دستگیرم شد قضیه از چه قرار است! با دوستم، «آیریس»، در سالن سینما نشسته بودیم که یک مرد آمد و پهلوی دست من نشست. میدانستم یک چیزی غیرعادی است. آخر بیشتر صندلی های سالن سینما خالی بود، اما او درست صندلی بغل دستی مرا انتخاب کرده بود. به زودی حس کردم یک چیزی دارد به پشت من میخزد، و این دست او بود. گیج شده بودم. ذهنم به نوعی کرخت شده بود، همان حالتی که معمولاً در واگن مترو پیش میآمد. ناگهان نیرویی غریب و سرکش از درون من جوشید و فوران کرد. دستش را توی چنگم گرفتم و بالا بردم و سرش داد کشیدم؛ چنان بلند که همه در سالن سینما بشنوند: «دستِ این آقا پیش من چیکار میکنه؟» او فوراً بلند شد و گذاشت رفت. آیریس خندید، دستم را تکان داد و جملهای گفت که معادل امروزی آن میشود: «دست مریزاد، دختر!» بیست سال بعد یعنی اوایل دهه 70 کارگردانِ تئاتر کوچکی در ساحل غرب بودم. زمان تنفس معمولاً در سالن میپلکیدم تا از گفتگوهای تماشاچیان در مورد نمایشنامهي در حال اجرا غافل نباشم. یک شب یک زنِ جوان با پریشان حالی به طرف من آمد: «یکی کیف پول منو از تو کتم کش رفته» او به مردی با پالتو بلند خرمایی رنگ در انتهای سالن اشاره کرد و گفت: «اون مرد پشت سر من نشسته بود.» آن مرد با سر و وضع برازنده از جمعیتِ غالباً هیپی که تئاتر من به خودش جلب میکرد، متفاوت بود. بنابراین بدون تأمل سراغش رفتم. پرسیدم: «شما از خانمی که جلو دست شما نشسته بود، چیزی ور داشتین؟» تنها برای یک لحظه فکر کردم شاید با این کارم خودم را به درد سر میاندازم، درس |
|||||||||||||||||||||||