در همین بخش
|
کافه مونث.... | ||||||||||||||||||||||
جواد موسوی خوزستانی-12 مهر 1394
![]() |
![]() |
||||||||||||||||||||||
مدرسه فمینیستی: موضوع محوری این گزارش که در سه قسمت عرضه میشود، به پرسشگرفتنِ تفسیر رایج در باره قصه «زنی که مردش را گم کرد» نوشته صادق هدایت است. زیرا این تفسیر مسلط - به طور قصدناشده - برداشتی خاص از قصه را در فضای ادبی ما جا انداخته که گویا زن قصه (زرینکلاه) از کتکها و شکنجههای هر روزۀ شوهرش، «کیف میکند». برخی شارحان آثار هدایت که طی دهههای اخیر این تفسیر را مدام بازآفرینی و رواج دادهاند حقیقتاً باور دارند که شکنجهخواهی زرینکلاه ناشی از ابتلا به نوع خاصی از بیماریهای روانتنی – موسوم به مازوخیسم – است. با وجود حاکمیت بلامنازع این تفسیر اما میتوان چند پرسش را با شارحان آثار هدایت و همفکران ایشان به اشتراک گذاشت: آیا زرینکلاه واقعاً از شکنجهشدن لذت میبرد؟ و اگر چنین است آیا علتاش وجود بیماری خودآزاری-مازوخی است یا شاید نوعی تمایل و کشش غریزی جنس مؤنث نسبت به اقتدار مذکر باشد، یعنی کششی ناخودآگاه که فیلسوفی برجسته همچون «نیچه» را به ثبت جمله مشهورش «به سراغ زنها میروی، تازیانه را فراموش نکن» وا میدارد؟... جستوجو برای پاسخ به پرسشهایی از این دست، گزارش کنونی را شکل داده است. زندگی «زرینکلاه» و قرائتِ شارحان آثار هدایت به تجربه میدانیم که هر متن ادبی به ویژه اگر «داستان» باشد بنا به تفسیر و قرائت ما خوانندهگان «معنا» پیدا میکند. جانمایه این سخن آن است که «معنا»ی هر داستان یا افسانهای به گوهر، سیّال و تغییرپذیر است و هیچ قصهای به خودی خود معنا و تفسیر یکّه و مطلقی ندارد. از سوی دیگر گفتمانهای مسلط بر جامعه در زمان قرائت داستان نیز معناشدنِ آن را در ذهن خوانندهگان، به شدت تحت تأثیر قرار میدهند. برای مثال، هشتاد سال پیش صادق هدایت قصه «زنی که مردش را گم کرد»[۱] را نوشت. این داستان که از منظر زاویه دیدِ نویسنده نسبت به «شکنجهشدنِ زنان»، همچنان محل مناقشه است حکایتِ زندگی اندوهبار زنی روستایی به نام «زرینکلاه» است که عشق صادقانه به مردی جوان (گُلببو) و تصوّر خیالانگیز رهایی از منجلاب فقر و فائقۀ خانۀ پدری، او را به حرکتی جسورانه وا میدارد و به رغم مخالفت شدید خانواده (مادرش) سرانجام با گُلببو ازدواج میکند. آنها برای شروع زندگی مشترکشان، از روستا به پایتخت مهاجرت میکنند و در خانهای محقر در محله «سرچشمه» ساکن میشوند. اما پس از دوماه که از ازدواجشان میگذرد «بدن» زن توسط شوهرش، هر روز در معرض شکنجه و آزارهای وحشیانه قرار میگیرد. کتکهای هر روزۀ گُلببو نزدیک به دو سال ادامه مییابد و زرینکلاه نه تنها به کتکهای شوهرش معترض نیست بلکه با هر روز تحمل شلاق و شکنجه، به مردش وابستهتر هم میشود! دو سال به همین منوال میگذرد تا این که روزی گُلببو ناگهان زن - و فرزند تازه متولدشدهاش - را به امان خدا رها میکند و به روستای محل تولدش در مازندران، باز میگردد و آن جا، زن دوم اختیار میکند. فرآیند خلق مضامین این قصه - و نیز برخی شارحان آثار هدایت که پس از خودکشی نویسنده، آن را تفسیر کردند - عمدتاً زیر تأثیر گفتمانهای ادبی مسلط بر آن دوره (متأثر از آراء روانکاوی فروید) قرار داشتند در نتیجه، رفتار «زرینکلاه» را - در مواجهه با خشونت شوهرش - به «طرز رفتار مازوخیس |
|||||||||||||||||||||||