|
ماجرای "توراندخت"، من و رختشورها فهیمه فرسایی - 8 بهمن 1389 |
مدرسه فمینیستی: مطلب حاضر به قلم فهیمه فرسایی، نویسنده و روزنامهنگار مقیم آلمان است. از او تا به حال پنج رمان و مجموعهی داستان به زبان آلمانی منتشر شده است: “میهن شیشهای"، “زمانه مسموم“، “گریز و داستانهای دیگر“، “مواظب مردها باش، پسرم!“ و "آن سهشنبهای که مادرم تصمیم گرفت آلمانی شود" از جمله کارهای اوست که برخی از آنها به انگلیسی، فارسی و اسپانیولی هم ترجمه شدهاند.وی عضو انجمن بین المللی قلم (PEN ) در آلمان است. نگاه منتقد و طنز ته نشین شده طی روزگاران تلخ در قلم و کلام وی از ویژگی آثار او در بیان واقعیت نه چندان شادمانه این روزگاراست. ماجرای "توراندخت": برداشتی بدیع اما زن ستیزانه … دوست ایرانیم پرسید:
مردد بودم واقعیت را بگویم یا نه! میدانستم جوابش چیست:
او هم جواب مرا میدانست:
لابد او هم به طعنه میگفت:
همدیگر را خوب میشناختیم. از اینرو طفرهرفتن را کنار گذاشتم و مختصر و مفید گفتم:
Turandot (توراندت) را به اسم اصلیاش که "خ" ندارد، تلفظ کردم. نمیدانم، منظورم را نفهمید که چیزی نگفت یا بهکلی از من قطع امید کرده بود! دوست آلمانیام هم از این که میخواستم شبی را با پوچینی بگذرانم، چندان مشعوف نشد. گفتم:
بدون لحظهای مکث گفت که حوصلهی "فیگورهای نچسب گوسی (۳) را که پوچینی خواسته با تقلید از ُمد روز با افکار فرویدی بزکشان کند"، ندارد! جوابش را که بیشتر به یک معادلهی چهار مجهولی شبیه بود، نفهمیدم، ولی کنکاش نکردم. میدانستم، خودش در اولین فرصت، داوطلبانه "روشنم میکند." دوستم علاقهی غریبی به صرف فعل "روشن کردن" در همهی زمینهها دارد. به همین دلیل، بلافاصله پیشنهاد کرد که به جای دیدن "توراندت" به "مدرسهی عالی موسیقی" شهرمان برویم که
تنها آهنگسازی که در آن لحظه واقعاً نمیتوانستم تحمل کنم، همان "اولین و آخرین نابغهی جهانی، بتهوون" بود: حوصلهی مقدمهچینیهای رومانتیک در سنفونیهایش را نداشتم که اغلب با زحمت دادن به نوازندگان سازهای زهی از ویلون و ویولا گرفته تا ویلنسل و کنترباس در ردیفهای مختلف و پردههای گوناگون آغاز میشد، در میانهی کار فوقش به سازهای بادی چوبی مثل فلوت و فاگوت و کلارینت میرسید و دست آخر هم نوازندگان طبل و سنج وارد معرکه میشدند تا اوج آن احساسات رومانتیک را به "صدا" در بیاورند... . بهخاطر "وضعیت هیر و ویری" که دوستم به آن اشاره کرده بود، به قول مادربزرگم، در دلم رخت میشستند و در فکر بودم که جوری، ناشناسی که در درونم در "فغان و در غوغا" بود، آرام کنم. بتهوون با آن "آرشهکشیهای" بیپایانش، در بهترین حالت، تسلای ملایم و موق |