|
کهژال[1] داستانی از رویا صحرائی - 14 دی 1391 |
مدرسه فمینیستی: «به سختی سر بر می گرداند و نگاهش بر کوه های پُر رمز و راز کردستان خیره می ماند. جریان گرم خونی که از لابه لای موهایش به راه افتاده همچون دستی نوازشگر صورتش را می پوشاند. چشمانش را با آرامش می بندد و می اندیشد که اگر زنده بماند دیگر منتظر هیچ معجزه ای نخواهد بود..» این قطعه ای است از ماجرای دردناک زندگی واقعی یک دختر کورد به قلم رؤیا صحرایی که در ویژه نامه مدرسه به مناسبت «روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان»، منتشر می شود. رؤیا صحرایی با نگارش داستان کوتاه «که ژال»، سعی دارد انباشت و تمرکز خشونتِ نهفته در بطن زندگی روزمره دختران کورد را در قالب ادبیات داستانی، بازتاب دهد: صدای خانعمو در میان شلوغی و همهمه همسایه ها، در فضا می پیچد: «عجله کنین، الان می رسند...» احساس غریبی دارد. ترس، نفرت، درماندگی یا هیجان است که درونش می پیچد؟ صدای خانعمو دلهره اش را بیشتر می کند. در لباس رنگارنگ و زیبای کوردی اش تن زیبا و ظریفش همچون درخت جوانی است که سراسر شکوفه زده است. دلشوره و نگرانی اما لحظه ای رهایش نمی کند، انگار در فضای آمیخته با آوای شاد ساز و دهُل سر در گُم شده است. بر درگاهی ایستاده و بی اختیار این پا و آن پا می کند. منتظر معجزه ای است شاید. نگاه ها و زمزمه های نگران و غمزده سراسر حیاط خانه کوچکشان را پُر کرده است. صدای تحکم آمیز خانعمو بار دیگر در حیاط خانه می پیچد: «مگه نمی گم عجله کنین،.. الان می رسندهاااا». دخترکی دسته گل وحشی زیبایی را به دستش می دهد. برای آخرین بار نگاهی ملتمسانه به مادر می کند. مادر با حلقه اشکی در چشم، روی بر می گرداند و خود را لابه لای جمعیت پنهان می کند و آرام از در خانه خارج می شود. مادر بزرگ رو به خانعمو زیر لب چیزی می گوید که دختر نمی فهمد. نفرین فرو خفته ای؟ نمی داند! در این هنگام زنی میانسال با قامتی راست و چهره ای مصمم که هنوز در زمینه آفتاب سوخته و غم زده اش زیبایی جوانی را در خود نگهداشته، وارد حیاط خانه می شود. زن، بر روی لباس رنگی خود جلیقه ای مشکی پوشیده که نشان از عزادار بودنش دارد. بی اعتنا به خان عمو و دیگران، یکراست به طرف دختر می رود. انگار با ورودش سکوت همراه با احترامی را به حیاط خانه می آورد. چند نفری کنار می روند. خان عمو با دیدنش برافروخته می شود. زن لحظه ای می ایستد و نگاهی به سر تا پای دختر می اندازد و به پشت دست می زند و با صدایی به نسبت بلند که همه بشنوند می گوید: «بمیرم برای بی کس و کاری ات» و با خشم به خان عمو نگاه می کند. خان عمو خشمگین روی بر می گرداند و درحالی که از در بیرون می رود داد می زند: «گفتم عجله کنین!» زن دست به گردن دختر می اندازد و آرام به گوشش می گوید: «ای کاش به کوه زده بودی و آنجا پیش دختر من می ماندی !...» دختر درمانده و مردد می خواهد بگوید که هنوز امیدوار است که خان عمو دوباره داد می زند: «مگه با شما نیستم؟ عجله کنین!» دختر گویی که لال ش |