|
بانوی اثیری شعر پارسی (به مناسبت سالگرد خاموشی فروغ فرخزاد) ویدا فرهودی - 14 دی 1391 |
مدرسه فمینیستی: وقتی دوستی از من پرسید چرا تو که آنقدر به فروغ فرخزاد علاقه داری چند خطی برای سالروز خاموشی اش[1] نمی نویسی، راستش اول ترس برم داشت چرا که آنقدر در باره ی این زن جاودانه نوشته اند، که می ترسیدم حرفم تکرار مکررات باشد. اما وقتی از دیدگاه یک زن ایرانی شعر دوست و شاعر به او فکر کردم، به یاد خوانده هایم از او و درباره ی او افتادم، جوهر قلم بر سپیدی کاغذ جاری شد. دوازده، سیزده ساله بودم که شعر "اسیر" فروغ را در دفتر شعر یکی از همکلاسی ها خواندم و اشک به چشمم آورد. بعد باز خواندمش و در دفتر شعر خودم نوشتمش تا باز و باز بخوانم. واژه به واژه ی شعر صحنه های نمایشی را از برابر چشمانم عبور می داد. زنی را که هرگز ندیده بودم و نمی شناختم، می دیدم که لبریز از عشق و اشتیاق و اندوه واژه هارا کنارهم می چیند و آرام آرام اشک می ریزد تا عصاره ی احساساتش را درآن ها بریزد و بنوشاندشان به هر آن که حسش می کند: تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم...(اسیر) همان هفته بود که فهمیدم دو سه سال قبل (١۳۴۵) پیکرش در کنار قمرالملوک وزیری و ایرج میرزا و... در گورستان ظهیر الدوله آرمیده است. کتاب اسیرش را خریدم و مکاشفه ام ادامه یافت و نیک می دانم ادامه خواهد داشت،: می بندم این دو چشم پر آتش را یا: رفتم مرا ببخش و و مگو او وفا نداشت وای انگار از ته دل من حرف می زند. چه حس و صراحتی دارد این زن و کلماتش را چقدر مناسب برگزیده، انگار نه انگار که این شعرها را در عنفوان جوانی سروده است! نوشته هایش را برگ به برگ که نه،حرف به حرف بار ها می خواندم. او مرا به د نبال خود می برد تا زن بودن را بیاموزم: گنه کردم گناهی پر ز لذت آری فروغ به من یکی که خیلی آموخت و فکر می کنم به دیگر زن های پارسی زبان نیز (البته اکنون زنان و مردانی با ملیت های دیگر هم به واسطه ی ترجمه، تسلطش را بربیان و بی شیله پیله بودن و جسارتش را در نگا ه به زندگی دریافته اند). اویی که افزون برآن، ذهن جامعه را گشود و زیر و رو کرد: جامعه ی پدر سالار استبدادی را. گویی روزنه هایی بازکرد که هماره،با هر واژه ی شعرش، پنجره هایی متوالی ساختند رو به سوی رهایی! او در دفتر عصیان پرسش هایی را مطرح می کند که دیگران را جرئت باز گویی شان نبوده و بسیاری را هنوز هم نیست. اندیشه ها و سوال هایی که از وقتی به خود می آییم ما را خوره وار می جوَند بی آن که توان مطرح کردنشان را داشته باشیم. برخی، نهانی، با این پندار ها می زییم و برخی آن ها را، چونان زباله به دور می افکنیم تا آرامش زندگی و روزمرگی مان به هم نریزند: بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز فروغ به قول خواهر نازنینش پوران، "گویی از سیار ه ا ی دیگر بود. او که ناهیدی زاد |