|
در رثای مادر: به مناسبت روز جهانی زن فریده شبانفر - 14 دی 1391 |
بر سر تربت من با گل و مطرب بنشین / تا سحرگه ز لحد رقص کنان بر خیزم مدرسه فمینیستی: این خواهش مادر ما بود که یادش را با گل، موسیقی و ساز زنده کنیم. سازی که سالها پیش در پی خرافات و کوته نظریها او را از آن محروم کرده بودند و همیشه حسرت آن را میخورد. متاسفانه امروز هم ما در هراس و واهمه ازهمان عوامل... آن خواهش را اجابت نکردیم. شاید او ، یک زن، با آن ذوق لطیف و شاعرانهاش باید در مکانی دیگر و زمانی دیگر بدنیا میآمد تا زندگی را به نوعی دیگر تجربه کند و آزادانه از شعر و موسیقی و طبیعت لذت ببرد. و گمان نکنم امروز در خود بارگاه الهی هم کسی او را وقتی ساز میزند یا میخواند به سُخره بگیرد و نهی کند. او زنی ساده و مثل آب زلال بود، چنانکه هر کس میتوانست از این زلال بگذرد و او را بخواند. مادر عاشق عشق بود. قصههای عشقی به گریهاش میانداخت. آدمهای عاشق را دوست داشت و در شعرهای سادهای که مینوشت از محبت و عشق دم میزد. در سیدور دعایی است که میگوید: «ای خدای مهربان به ما رحم کن و به قلب ما فهم عطا فرما که با عشق درک کنیم، بفهمیم و اطاعت کنیم. افکار قلب ما را متحد گردان تا به نام تو عشق بورزیم.» مادر ما با قلب خود میفهمید. دوست داشت، و زندگی میکرد. گرچه او همه عمر با نیاز به مهر در جستجو بود و بدنبال عشق میگشت، اما هرگز ندانست که خود او مظهر عشق که نه، بلکه خود عشق بود. محبوب تو همسایه ی دیوار به دیوار / در بادیه سرگشته در چه هوایی او گرچه ایثارگر بود و هماره از خود و خواستههایش میگذشت، اما عارف نبود. با واقعیت پیوندی سخت و ناگسستنی داشت. مادر زنی معمولی بود... در پیچ و خمهای فراوان زندگی با موانع بسیار دست و پنجه نرم کرده و حق خودش را از دهان شیر بیرون کشیده بود. هر روزش میدان نبرد تازهای بود که بدون سلاح در آن درگیر میشد. از آن زنهای معمولی بود که کسی نمیبیندشان و به راحتی میتوان آنها را نادیده گرفت. مادر با قلبش میفهمید، اما منطقش را سنتها و آیینهای جماعت به او تحمیل میکردند. این منطق درست یا نادرست نگرانی را در او حُقنه میکرد. نگرانی در او مثل همهی مادرهای دیگر تبدیل به غریزهای طبیعی شده بود که بُعد مکان و زمانش همه جا و همه وقت بود. نگرانی از آیندهی دخترها بود... ترس از آینده آنها. آنچه او در انتظارش بود نه جستجوی شادکامی و خوشبختی بود و نه چیزی به اسم عشق برای آنها، بلکه امنیت بود. همهاش در این اندیشه بود که ازدواج به هر شکل و رنگی، با هر کس و ناکسی، این خانهی امن را به همراه حرمت برای بچههایش تأمین خواهد کرد. این اندیشه وسواسی دائم بود که خشم و مقابله را در ما بر میانگیخت. مادر همرنگ با بسیاری از مادران دیگر، بیش از هر مردی مردسالار بود. بنابر تحمیل دگم های سنتی، آیینی و عقیدتی پذیرفته بود که تنها راه رستگاری تبعیت از مقررات نوشتهی مردان است و امنیت و بقای فرزندانش هم به آن بسته است. مرد سایهی خدا بود. شوهر خود خدا بود. در ذهن او، برای حفظ این امنیت، زن باید در مقابل خواستههای حق یا ناحق آنها تسلیم محض میشد. می گفت: «من راضیام به رضای تو.» در مقابل تلخ زبانیهایشان روی بر میگرداند و همه عیبها و گناههایشان را نادیده میگرفت. در منطقی که او چارهای جز پذیرش آن نداشت، دخت |