|
جواد موسوی خوزستانی - 25 اردیبهشت 1391 |
مدرسه فمینیستی: بخش نخست این مطلب با عنوان «نامه دختر آتشپاره به عطار نیشابوری» پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده است[*] در ادامه، بخش دوم نامه به شیخ فریدالدین عطار نیشابوری را می خوانید: شاید هم تجربه های دیگری هنگام نگارش قصه در ذهن داشته ای؛ مثلن برخی از روزها که پیش از صلاتِ ظهر از کلبه بیرون می آمدی، و اگر هوا مساعد بود بر قاطری سوار می شدی و خودت را به صحرا پیش من و گله ی کوچک خوکها و بزغاله ها می رساندی: «... ای محبوب من، امروز گله ات را کجا می چرانی؟ / هنگام ظهر گوسفندانت را کجا می خوابانی؟...» [1] ...انگار همین دیروز بود، در سایه سار درخت می نشستی و من برایت ـ برای هر دویمان ـ سفرۀ ناهار را پهن می کردم و تو با لذتِ تمام، نان و مویز و پنیر ـ و اگر کلوچه هم درست کرده بودم ـ لقمه های جانانه می گرفتی و با فرو دادن هر لقمه، خدا را شکرگزار بودی، و من چقدر غذاخوردنت را دوست داشتم؛ بعد از صرف ناهار، می رفتی کنار برکه، تا من ـ که هنوز سفره ناهار را جمع نکرده بودم ـ هیزم و آتش برای درست کردن چای را تدارک کنم.... تا چای حاضر شود به بانگِ بلند، آواز سر می دادی. چند لحظه نمی گذشت که با حالتی روحانی و مقدس، در حالی که محو تماشای نقطه ای در آسمان لایتناهی بودی همچون موجودی فاقد اراده ـ که انگار سروشی از عالم غیب او را فراخوانده باشد ـ از جایت بر میخاستی و چرخ می زدی و چرخ می زدی. گاه آنقدر می چرخیدی و تند، که به جای تو، من سرم گیج می رفت... در آن سن نوجوانی، به کرامات و معجزات تو ایمان آورده بودم و احساس می کردم که بر اثر نیرویی که از چرخیدن ات ساطع می شود، هوای محوطه هم به گردش در می آید؛ شبیه گردباد به نظرم می آمد، و تو در مرکز گِردباد قرار داشتی و همچنان می چرخیدی. گیسوان بلند و سپیدت افشان می شدند و به همراه چرخش موزون اندامت، موهایت نیز به طرز عجیبی در هوا پیچ و تاب می خوردند. در این مواقع چنان از خود، بیخود می شدی و از این دنیای فانی ارتفاع می گرفتی که اصلن متوجه نمی شدی پای برهنه ات بر اثر تماس با ریگ و سنگ های تیز و بُرنده، زخم برداشته و من اصلن طاقت نداشتم به پاهای زخمی و خون آلودت نگاه کنم چون دلم ریش می شد،... حینِ سماع، ذکری آهنگین و سوزناک، بی اختیار از حنجره ات خارج می شد شبیه ناله نی: مظلوم |