|
تجربه های زنانه (2): نقاشِ شهر ساشا کلر مکینز / ترجمه فرانک فرید - 17 آذر 1392 |
مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، دومین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر و و مترجم، به فارسی ترجمه و به تدریج در مدرسه فمینیستی منتشر می شود. اولین روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[1] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و دومین روایت از این مجموعه را با عنوان «نقاش شهر» در زیر می خوانید: توضیح مترجم: روایت زیر، یکی از صدها ماجرایی است که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری و سپس تعداد قابل توجهی از آنها را ویرایش و به صورت کتاب[2] به چاپ رسانده است. او به واسطه ایمیل از زنان نقاط مختلف امریکا خواسته تا ماجراهای کوچک و بزرگ خود از تجربههای زنانهشان را برای او بفرستند و سپس او این روایت ها را بسته به نوع شان بخشبندی کرده است، از جمله در فصل هایی مانند: واکنشهای آنی، یا از روی عصبانیت، کنشگری توأم با تعقل و منجر به تغییر زندگی، تصمیمگیری برای تن و احساس جنسی خود، اَعمال مخاطرهآمیز، مقاومت فردی، اکتیویسم جمعی و... یک یک روایت های این کتاب، وجد و هیجانِ کارهای متهورانه زنان و کوتاه نیامدن آنها در مواجهه با مشکلات خرد و کلان را به ما منتقل میکند. کارهایی که این زنان در مقابله با خشونت، تبعیضجنسی، جنسگرایی و تعصب نژادی (راسیسم)، و... انجام دادهاند مشوقی است برای هرکدام از ما برای نوشتن و یا انجام واکنشی مشابه! ماجرای زیر نمونهای از بخشِ «مقاومت یا عمل فردی» این کتاب است – فرانک فرید برگشت به عقب - اواسط دهه ۷۰ است. انجمن مقام زن کانادا از من به عنوان یک هنرمند دعوت میکند تا به تهیه اطلاعات برای مرکز امور فرهنگی سلطنتی کانادا بپردازم. دو هفته اول، کار در شهر خودم، در اونتاریو، شروع میشود و دو هفته بعدی در اوتاوا ادامه مییابد. یک شب از ماه فوریه به همراه زنان دیگر تا دیر وقت در محل انجمن کار میکنم. بعد از اتمام جلسه هر کدام به راه خود میرویم. من از راه کانال ریدو راه خانه را پیش میگیرم تا کمی هم از فستیوال زمستانی وینترلود لذت ببرم. نور چراغها به زیبایی روی برف و یخی که زمین را پوشانده، میتابد... به یکباره من در صف کسانی قرار میگیرم که از جاده به داخل کانال پایین میآیند و مرا از پشت هل میدهند و به داخل یک ون میکشند. یکی از آنها روی من مینشیند و ون راه میافتد. وقتی ماشین میایستد سکوت سنگینی حکمفرما می شود و بعد صداهایی میشنوم که به زبانی که من نمیفهم صحبت میکنند. مرا تا صبح روز بعد در ون نگه میدارند اما بعدا میفهمم که صبح پسفردای آن روز است که آنها بالاخره مرا از ماشین به بیرون هل میدهند. جایی در حومه شهر اوتاوا روی برفها میافتم. دور تند - من به خانهام در جنوب غرب اونتاریو برگشتهام. سه ماه از آن موقع گذشته، سه ماهی که بیشتر اوقات آنرا در وان حمام سپری کردهام. از رختخواب بیرون میآیم و با روغن محبوبم خودم را تدهین میکنم، موهای بلندم را زیر کلاه |